و هر دوستداشتنی، بخشِ بزرگی از همهچیز است
نویسنده: حانیه عامل
زمان مطالعه:9 دقیقه

و هر دوستداشتنی، بخشِ بزرگی از همهچیز است
حانیه عامل
و هر دوستداشتنی، بخشِ بزرگی از همهچیز است
نویسنده: حانیه عامل
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]9 دقیقه
کلمات؛ قلبهای محبوسِ پرتپش سینههای ماست. آنگاه که از تاریکنای درونمان رسته و به چراغانی لایتناهی وجودمان پلی بزنیم، مینگریم که کلمات همان قلبهای ماست که در ردای نیمهولرم ماهیچهای سفت و رگهایی گرم از جریانِ سرخ خون پیچیده شده.
این تاریکگوشهی دنیای ما را خدا با کلامی آفرید و جای آسمان را با معیت همین کلمات آن بالا، روی سرمان قرص کرد. کهکشانی را که از پایبست بر کلمهها بنا شده، ماهیچهی گرم سینهی من و تو میسازد. آن هم زمانیکه دوست میدارد و دوست داشته میشود. همهی آنچه هست، همهی آنچه نیست با کلام و کلمات جویباری میشود، بارانی میشود، پرستاره میشود. و کلمه آنجا زاده میشود که دلمان برای کسی یا چیزی لبپَر زد. آنجا که دلهای هرزه گرد میروند به چین زلف اویی و هرگز عزم وطن نمیکنند. یا درست آنجا که نیما از عالیه میپرسد:
«چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟ این آتش چرا خاکستر نمیشود؟ به من بگو انسان چرا دوست میدارد؟»
زندگی از همینجا آغاز میشود. از همینجا که من نوشتم.
به نامِ «ک» برای کلمه.
«او هم از نژاد آتش است و آفتاب بلندش بیخاکستر»
خانم پوری سلطانی! خطاب به شما مینویسم. برای شما و خاک سردتان. برای شما خانم و غم زیبایتان. برای روزِ بیستوهفتم مهرماه سال ۱۳۳۳. برای یادآوری آن روز شوم که یادتان هست. برای آن روز که احمد شاملو هم در وصفش خواند و نوشت: «سال بد/ سال باد/ سال اشک/ سال شک/ سال روزهای دراز و استقامتهای کم/ سالی که غرور گدایی کرد/ سال پست/ سال درد/ سال عزا/ سالِ اشک پوری/ سالِ خونِ مرتضا/ سال کبیسه...»
برای شما خانم پوری سلطانیِ عزیز که مادر کتابداری نوین ایران میدانندتان. برای شما دردانهدخترِ شیخ عبدالله حائری مازندرانی. برای شما تکایمان و نور درخشندهی زندگی مرتضی کیوان!
شما که سالها در سوگِ مرتضایی نشستید که در روزهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، در حالی که سهتن از نظامیانِ فراریِ سازمان نظامی حزب توده را در خانه خود پنهان کرده بود، دستگیر و به جرم خیانت در ۲۷ مهر ۱۳۳۳، در زندان قصر تیرباران شد.
مرتضایی که میگویند یادش شاهرخ مسکوب را در دوران حبس زنده نگه داشت و اشک را در چشمان سیاوش کسرایی همیشه حلقه میکرد. و هوشنگ ابتهاج برایش سرود: «من در تمام این شب یلدا/ دست امید خسته خود را/ در دستهای روشن او میگذاشتم/کیوان ستاره بود/ با نور زندگی کرد/ با نور درگذشت». برای ملال، برای شکوه و استقامتتان در روزهایی که در بَند بودید. برای پنجسال رخت مشکی نشسته بر تن تبآلود و فسرده و بیمارتان. برای درون شرحهشرحه از دم و داغ جداییتان. برای شما خانم، که وقتی از گورستان مسگرآباد به خانه آمدید، بهپهنای صورت اشک ریختید و نمیتوانستید حرف بزنید. فقط بریدهبریده گفتید :«خراب کردند؛ دیگر آنجا نیست.» قبرستان را بهکلی زیرورو کرده بودند تا پارک بسازند. دیگر اثری از مزار کیوانتان باقی نمانده بود. مدام سنگ قبرش را شکستند و هربار برای خودتان نشانه گذاشتید تا گورش را گم نکنید.
برای روحیهتان که برای بهتر شدنش با دست خالی به فرنگ سفر کردید و درس خواندید. برای بچههایی که آنجا برایشان نیمروی ایرانی پختید و آنها در نامههایشان به شما نوشتند نیمرو را تنها به سبک پوری دوست دارند!
برای شما که هرساله در بزرگداشت محبوبتان شعر خواندید و آهنگی از جون بائز را ضمیمه نجوایتان کردید. برای صبوریتان و برای دمدمهای که از سر دلتنگی تا آخر عمر در دلتان گذشت: «ساحتِ گورِ تو سروستان شد/ ای عزيزِ دلِ من/ تو کدامين سروی؟»
من خطاب به عشق جاویدان و نجیب بینِ شما و مرتضی کیوان مینویسم. عشق زلالتان که مصداق حقیقیِ هنر عشق ورزیدنِ اریش فروم بود. برای نامهای که اول فرودین ۱۳۳۳ خطاب به شما نوشته شد:
«بودن ما با هم دارای کیفیتی بسیطتر و دوستداشتنیتر از هر عشقیست. ما رفیقیم، دوستیم، یاور یکدیگریم. ایمان ما و زندگی ما، با هم و توأم است... . بازگشت ما، به هر سویی که برویم یا کشیده شویم، به یکدیگر است، من به این معنی ایمان دارم. تو هرجا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی، سرانجام مرا چون یک یاورِ انسانیِ شور و نشاطِ خود باقی خواهی دید. ما آخرین ملجاء یکدیگریم... . ممکن است رنگهای زندگی تو را سرگرم سازد، ممکن است صداهای این و آن تو را فریب دهد، اما بازگشت نجیبانه و پاک ما به یکدیگر حتمی است.»
پیرمرد خنزرپنزری
به زخمهایی فکر میکنم که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. به ترز فکر میکنم. به یگانه محبوب و همدم شکستگیهای هدایت، زمانی که در رنس پاریس بود. به او که شاید بعدها همان زخم و هاویهی خورهواری شد که روح هدایت را آهسته و در انزوا خراشید و در خود حل کرد. او که اولها در بیکرانگی مهیب و دلمردهی زندگی هدایت یک دم نور شد و خیلی زود در تاریکیِ مکروه شبهایش خاکستر شد و سوخت و سوخت.
پدر ترز یکی از کشتهشدگان جنگ جهانی اول در جبههی مارینو بود و مادرش هیچ آرزویی نداشت مگر خوشبختی او در کنار مرد دلخواهش. مردی که دیوانگی نمیکرد و خودش را به امواج رودخانهی مارن یا هر رودخانهی دیگری نمیسپرد که شاید بتواند خمارِ نبودِ او را فراموش کند. و بعد از اینکه اتفاقی نجات یافت، خطاب به برادرش، محمود، بنویسد:
«تصدقت گردم، نمیدانم عجالتاً چه بنویسم، یک دیوانگی کردم به خیر گذشت، بعد مفصلاً شرحش را خواهم نوشت».
ترز امّا گوشش بدهکار نبود. چشمش از چیزی نمیترسید. نه از مغاک نه از گرداب و نه از ستارههایی که از پشت ابر مثل حدقهی چشمهای براقی که در میان خون دلمهشدهی سیاه بیرون آمده باشد. بعدها هدایت را خود فرو خورد. او حتی نترسید از قرصهایی که سالها بعد او را تمام کرد و دیگر کسی نبود تا خیلی اتفاقی نجاتش دهد. ترز حالا باید برای او نامه مینوشت و اتمام حجت میکرد. برای اویی که «گربه کوچک ایرانیِ من» میخواندش. روی یک کارت پستال غمناک و مهیب. همانطور که او دوست داشت. شمایل پیرمرد خنزرپنزر سپیدمویی که بر دامان رودی نشسته و به نقطهای نامعلوم خیره مانده است. پیرمرد درهمشکسته و بیروحی که بعدها پارهی تن راوی بوف کور شد. ترز برایش نوشت: «گربهی کوچک ایرانی من! تنها یک کارت کوچک، زیرا در مرخصی هستم، در اترنا پیش مادرم، و خیلی گرفتار. من چند روز پیش از «پونتورسن» رد میشدم، خیلی به نخستین ملاقاتمان فکر کردم. مادرم پیر شده و کمی بیمار است، این مرا ناراحت کرده. وقتی برگشتم به شما نامه خواهم نوشت، نزدیک ۱۵ ژوئن. من را محکوم به بیوفایی نکن، شاید تنبلی و چرا اسم معشوقم را میپرسی؟ ترجیح میدهی که به شما جواب بدهم که چند تا دارم، چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچکدام را دوست ندارم. من به شما نامهای مفصل، تا دهروز دیگر مینویسم. من شما را همیشه دوست دارم».
او میان استخوانهای «گوهرمراد» آواز میخواند
کسی چه میدانست؟ کسی چه میدانست مَردی که در خیابان دلگشای تهران روز و شب در مطبش مینشست و دانهبهدانه و رنگبهرنگ آدمهایی را میدید که پیچوخم روح و روانشان ناگشودنی بهنظر میرسید و اغلب اوقات از آنها حق ویزیت دریافت نمیشد تا مبادا غمِ نداری خمِابرویشان را چین بیندازد، همان غلامحسینِ طاهره است؟
کسی چه میدانست؟ کسی چه میدانست سربازِ صفر پادگان سطنتآباد تهران که داستانهایش در مجلهی سخن به چاپ میرسید و بیمارستان روزبه به صدای قدمهایش در سالنهای سرد و ساکنی که گویی در آنها گَرد مرگ پاشیده بودند و مأمن موجودات مطرودی بود که شبهای زمستان به دکانهای نانوایی و حمامهای عمومی ویلان میشدند، عادت کرده بود؟
کسی چه میدانست؟ کسی چه میدانست غلامحسین، همان غلامحسینِ طاهرهای بود که سالها بعد، در ظهر یک روزِ تلخآگین، بیقرار و بیتاب در کوچهپسکوچههای محلهی مارالان، خودش را به دیواری رسانید تا کاغذ روی آن را بکند و با استیصال پاره کند؟
کسی چه میدانست که آن کاغذ اعلامیهی رفتن غلامحسین بود؟
کسی حتی این را هم نمیدانست که او، طاهره، زنی بود که غلامحسین ساعدی همهی سالهای عمرش را در تبوتاب عشق او سوخت و دستِ آخر به وصالش نرسیده، در غربت ابدی جان داد و همانجا هم رویش خاک یخ پاشیدند. غلامحسین میخواست در خاک درخت بنشاند و از درخت سیب بگیرد، اما خاک، غلامحسین را در خودش کاشت و از قلبِ پرتپش و ناکامش هم میوهی ناکالِ حسرت را گرفت.
تنها نوزدهسال پس از مرگِ غلامحسین در آذر سال ۱۳۶۴، طاهره هم خیال کرد در آذرماه برود.
نامههای غلامحسین را بعداً در پستوی خانهی طاهره یافتند. نامههایی که سالها طاهره آنها را روی تخم چشمش گذاشته و مراقبتشان کرده بود که مبادا گزند ببینند. با ذوق بریدهی ریزودرشت، روزنامههایی که حاکی از خبرهایی دربارهی اینکه غلامحسین آنروزها کجا بوده، چه میکرده، چه کتابی چاپ میکرده و چه نمایشنامههایی به صحنه میبرده، جدا کرده بود که بهگاهِ دلتنگی به آنها خیره میشد و لابد بغض میکرده. و بعید نیست که در شبان سرد و برفی به دستخط غلامحسین چشم میدوخته که برایش نوشته بوده:
«گذشت روزگاران اگر همهچیز را کهنه و فرسوده میسازد، بر آنچه که بین من و توست، سایهی پوسیدگی و مرگ نینداخته است. همهچیز بین من و تو جوان و سالم و شکوهمند است».
«طاهره، طاهرهی قشنگ و زیبا، طاهرهی عزیزم... . طاهره... هر چیز زیبا مرا به یاد تو میاندازد. تقصیر چه کسیست؟ چهطور میتوانم فراموش کنم که در دل شبهای رمضان، با چه امیدی گل میچیدم و جلوی پای تو، جلو خانهات میریختم، تا موقع مدرسهرفتن آن را لگد کنی. طاهرهی قشنگ، میدانی چیست؟ من ارادهی قوی، مثل شیرها داشتم، به هیچچیز رام نمیشدم و تو به چه شکلی مرا اسیر کردی، خودم هم نمیدانم... . باور کن اگر بمیرم، استخوانهایم، خاکسترم، جسدم، کفنم، تو را دوست خواهند داشت...»
آن روزِ ظهر تلخآگین که عطر نان در کوچهها پیچیده بود و آسمانِ نخستین بهیکبارگی بر طاهره تیره گشت، طاهره خوب میدانست که از حالا تا ابد حتی کفن غلامحسین و تن بیجان احاطه در تل خاکش هم او را تا همیشهی همیشهها عاشقانه دوست خواهد داشت. برای همین روی سنگ طاهره حک شد:
«آرامجای کسی که میان استخوانهای گوهرمراد آواز میخواند».

حانیه عامل
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.